PDF نسخه کامل رمان آموت
نویسنده ملیکا شاهوردی،
کیفیت رمان عالی در 513 صفحه
دانلود آسان رمان با لینک مستقیم دانلود فایل PDF – آخرین ویرایش سازگار با همه گوشی ها و سیستم های کامپیوتری
معرفی رمان آموت :
رمان آموت به قلم ملیکا شاهوردی، در روستایی دور افتاده اتفاق میافتد و داستان دختری به اسم مرجان است که توسط عمویش، به مردی سن بالا در قبال ازدواجش فروخته میشود. رمان آموت به قلم ملیکا شاهوردی، روایت درد، رنج و غم دختری شانزده ساله است. و در عین حال مردی به اسم نوحا که تشنهی انتقام دوازده سال تبعیدش است و بعد از سال ها به آنجا برمیگردد. فقط برای انتقام از خانوادهاش! مرجان و نوحا، اتفاقی باهم برخورد میکنن و مرجان برای فرار از ازدواج دست به کاری میزند که دنیایش سیاه میشود. رابطه با نوحا، رابطهای نامشروع برای فرار از ازدواجش اما…
مقدمه رمان آموت :
فریاد میزند! اما کسی صدایش را نمیشنود. فریادش از جنس سکوت است و رنگ و بوی خفقان دارد! شکنجه میشود؛ فقط به جرم دختر بودن. تازیانه میخورد؛ به گناهِ ضعیف بودن. اما جا نمیزند، تا استخوانهایش شکسته نشوند. میجنگد برای قلب شکستهاش… با او و مردانگیهایش که برایش حکم بهشت را داشت و برای دخترک جهنمی سوزان! میجنگد با سرنوشت سیاهی که با زغال نوشته شد. با مردمی که حکم کردند و روح پاک او را به دار آویختند.
خلاصه رمان آموت :
رمان آموت به قلم ملیکا شاهوردی، روایت گر دختری شانزده ساله به اسم مرجان است که عمویش او را به مردی سن بالا میفروشد. مرجان برای فرار از ازدواج، مجبور به رابطه با نوحا میشود. پسر خان که بعد از دوازده سال تبعید برای انتقام به روستایش برگشته. اما همه چیز، با آمدن عموی کم سن و سال نوحا عوض میشود و مرجان میان آن ها گیر میفتد….
مقداری از متن رمان آموت :
دست نوازش گر کسی را روی صورتش حس میکرد. مهم تر از آن، سنگینی پتو روی بدنش و گرمایی بیش از حد. بدنش خیس از عرق بود. داشت میسوخت… انگار که در آتش گرفتار شده بود. نفس عمیق و بلندی کشید و چرخید. چرا انقدر گرمش بود؟ حس میکرد کسی بدنش را به بخاری چسبانده… آب دهانش را قورت داد و از سوزش گلویش ناله کرد. طوری میسوخت که انگار با چاقو خراش داده شده بود. – مرجان؟ شنیدن اسمش از زبان آن شخص، برای گوشهایش غریبه بود. – بیدار شو دیگه کوچولو! خیلی خوابیدی. خودش هم میخواست بیدار شود؛ اما بدنش یاری نمیکرد. بیش از حد خسته بود و روی هر پلکش، سنگینی بیش از حد حس میکرد. انگار که وزنهی صد کیلویی رویشان قرار گرفته بود. – دارم میسوزم… زمزمهاش زیادی آرام بود. ناله کرد و به خودش پیچید. خیلی گرمش بود. بیش از حد! – هنوز تبت پایین نیومده. زبان روی لبهای خشک شدهاش کشید و به سختی چشم باز کرد. دیدش تار بود و همه چیز را ناواضح میدید. چند بار پلک زد تا در نهایت دیدش واضح شد. گیج و منگ و بیحال به اطراف نگاه کرد. اینجا کجا بود؟ سر که چرخاند؛ مجدد با همان دو چشم سیاه رنگ روبه رو شد. با همان لبخند! – بالاخره بیداری شدی؟ ابروهایش در هم کشیده شد و عمیق و طولانی نگاهش کرد. در ذهنش جستجو کرد که او را از کجا میشناسد. ناگهان همه چیز یادش آمد. هین بلندی گفت و خواست نیمخیز شود که درد عجیبی در قفسهی سینهاش پیچید. ناله کرد و مجبوری در جایش دراز کشید. – نباید بلند شی مرجان. استراحت کن تا خوب شی. همین الانش داری تو تب میسوزی! نفس عمیقی کشید و با مکث سرش را به سمتش چرخاند. – تو…تو همونی… موهای پریشان و خیس روی صورتش را کنار داد و باز هم لبخند زد. – همونیم که اون شب از دست نوحا نجاتت داد. نگاهش، باعث شد خجالت بکشد. خصوصا که فاصلهیشان خیلی کم بود و درست کنارش، روی تخت یک نفرهای که او رویش بود، نشسته بود. – این شد دفعه دوم که نجاتت میدمها… مواظب باش دفعه سومی در کار نباشه. دست پشت گردنش کشید و کمی به سمتش خم شد. – حیفه این چشمای خوشگله که بخواد بسته شه. گونههایش به سرعت رنگ گرفتند. به خاطر تب قرمز شده بود؛ اما بیشتر سرخ شد. همانند انار و جلوهی عجیب و زیبایی را به نمایش گذاشتند. - تو کی هستی؟ سکوت مطلقی بینشان برقرار شد. منتظر به چشمانش نگاه کرد تا در نهایت دهان باز کرد. – من عموی نوحام. اصلان! چشمانش همانند دو گوی درشت شدند و مات ماند. شخصی که دو دفعه، او را از مرگ نجات داده و برای زنده نگه داشتنش تلاش کرده بود؛ عموی نوحا بود؟
دفعهی قبل و دیدار اولشان در ذهنش آمد. با آن شرایط عریان، او را دیده و از دستان نوحا نجاتش داده بود. پلک بست. شرم با تمام قدرت، به وجودش آمد. در وضعیت خیلی بدی او را دیده بود. حرفهایش…. این که از او پرسیده بود چرا باکره بودنش را به نوحا نگفته پرسیده بود که به پولش احتیاج داشته که این کار را کرده… اشکهایش همانند سیل روی صورتش فرو آمد. تا به حال انقدر خجالت نکشیده بود. سنگینی نگاهش را حتی با چشمان بسته هم حس میکرد. خیره، بدون پلک زدن داشت نگاهش میکرد. – چرا گریه میکنی چشم جنگلی؟ چرا او را چشم جنگلی صدا میکرد؟ به خاطر رنگ سبز چشمانش؟ اصلا چرا انقدر آرام و با محبت بود؟ نمیدانست… در گیجی مطلق داشت به سر میبرد و خجالت و شرم اجازه نمیداد پلک باز کند. جدای آن، حیرت زده مانده بود که این مرد چطور میتوانست عموی نوحا باشد. در صورتی که حتی یک تار موی سفید هم نداشت و ظاهر و قد و قوارهاش نشان میداد که همسن نوحا است. – گریه نکن. چشمات اذیت میشه! پلکهایش را محکم روی هم فشرد و لب گزید. تا به امروز، تمام اطرافیانش… به هر طریقی که بود؛ اشکش را در آورده بودند. گاهی اوقات بدون خواست خودشان و بیشتر وقتها هم از قصد… حتی گاهی پیش خودش فکر میکرد که اشک و بدبختی او، بقیه را خوشحال میکند. درواقع روحشان را ارضا میکند. ولی حالا…. حالا یکی پیدا شده بود که میگفت: ” گریه نکن! ” غریبهای که جان خودش را به خطر انداخته و دخترک را از مرگ نجات داده بود. حالا هم نگران اذیت شدن چشمانش بود. شاید… شاید که نه! قطعا اگر او نبود؛ تا الان مرده بود و احتمالا افراد روستا مشغول بیرون آوردن جسدش از آب بودند. اما به لطف او داشت نفس میکشید. دوباره فرصت زندگی داشت. هرچند مطمئن نبود که با وجود بهرام میشد زندگی کند یا نه! آب دهانش را پر سر و صدا بلعید. گلویش شدیدا سوخت و صدای نالهاش را بلند کرد. – آخــــخ! بلافاصله دستان یخ زدهاش، در دستان اصلان قرار گرفتند و صدایش به گوشش رسید. – چی شد مرجان؟ خوبی؟ خوب؟ خوب نبود… از یک طرف بدنش داشت در آتش میسوخت و از طرفی دیگر لرزش کرده بود. گلویش به قدری درد میکرد و زخم بود که حس میکرد تیغ قورت داده. – گلوم… نفس عمیقی کشید و دستش را روی پیشانی عرق کردهاش گذاشت. داشت در تب میسوخت و صورتش حسابی قرمز شده بود. - تبت خیلی بالاست…
#نسخه الکترونیکی کمک در کاهش تولید کاغذست. #اگر_مالک_یا_ناشر_فایل_هستید، با ثبت نام در سایت محصول را به سبدکاربری خود منتقل و درآمدفروش آن را دریافت نمایید.
تعداد مشاهده: 40 مشاهده
فرمت محصول دانلودی:.pdf
فرمت فایل اصلی: pdf
تعداد صفحات: 513
حجم محصول:5,206 کیلوبایت